ثروتمند حسود و مار
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ت.
شهر یا استان یا منطقه: خوارزم، شهری در آسیای میانه (ازبکستان)، افسانه های ترکمن
منبع یا راوی: عبدالرحمن دیه جی
کتاب مرجع: افسانه های ترکمن، ص 76، نشر افق، چاپ سوم، 1375
صفحه: 201-204
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: nan
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: ثروتمند
این افسانه ای است که در آن ضدقهرمان، یعنی ثروتمند خود به خاطر بخل، ثروت اندوزی و استثمار دیگران در نهایت به وسیله ی ماری که می تواند نماد سرشت ناسالم او باشد، به هلاکت می رسد. در خلال این افسانه، با دلایلی که از سوی افراد زیر ستمِ ثروتمند ارائه می شود، سزای خوبی، بدی است، چرا که ثروتمند حسود در طول زندگی اش چنین رفتار کرده است. مار به صورت نمادی زشت، حاصل اعمال گذشته ی اوست که عاقبت گریبان گیرش شده است. ثروتمند حسود هیچ کس را باقی نگذاشته که برای روز مبادا از او پشتیبانی کند. همه بر ضد او گواهی می دهند و در نابودی اش می کوشند.
در زمان های قدیم مرد ثروتمندی بود که برای اندوختن ثروت هایش جا کم می آورد. او ذره ای رحم نداشت و به کسی کمکی نمی کرد و اهل بخشش هم نبود. اگر مهمانی به خانه اش می آمد تنها نان خشک جلو او می گذاشت، ولی خودش غذای ده نفر را به تنهایی می خورد. اگر می خواست جایی برود، اولین سفارشی که به زنش می کرد این بود که مواظب ثروت هایش باشد و کم خرج کند. روزی از روزها مرد ثروتمند شنید که در شهر خیوه1 گاو و گوسفند ارزان شده است. مرد ثروتمند معطل نکرد و راه افتاد تا از آن جا خرید کند. توی خانه کسی جز زن و عروسش نماند. پسرش هم که چوپان بود، همیشه در صحرا می گشت. مرد ثروتمند با اسب پیش می رفت که چشمش به قوطی حلبی زیبایی که روی زمین بود، افتاد. زود از اسب پایین آمد و در قوطی را باز کرد. در همان لحظه ماری بزرگ از قوطی بیرون پرید و دور گردن او حلقه زد و حلقه را تنگ کرد. مرد که خیلی ترسیده بود، احساس خفگی کرد. هر چه سعی کرد مار را از گردنش جدا کند، فایده ای نداشت. مرد ثروتمند بالاخره به سختی حرف زد و گفت: «ای مار! چرا این طور دور گردنم حلقه زده ای؟ مگر چه بدی از من دیده ای؟» مار گفت: «مگر نشنیده ای که پاداش خوبی، بدی است؟2 این ضرب المثل مشهوری است.»«نه، نه، این درست نیست. پاداش خوبی، خوبی است. من تو را از قفس آزاد کردم، حالا ولم کن.» مار گفت: «حرفت را قبول ندارم.» ثروتمند خسیس گفت: «اگر می خواهی، برویم و از چند نفر بخواهیم در مورد ما قضاوت کنند. هر چه آنها گفتند، من قبول می کنم. اگر حق با تو بود، آن وقت می توانی راحت مرا بکشی. ولی حالا این قدر به گردنم فشار نیاور.» مار پذیرفت و حلقه دور گردن ثروتمند را شل کرد. آن ها قبل از همه نزد گله ی گوسفندان مرد ثروتمند رفتند. سگ پیری از گوسفندان مراقبت می کرد. از سنگ پیر پرسیدند: «درست است که می گویند پاداش خوبی بدی است؟» سنگ جواب داد: «بله درست است. هر چه خوبی می کنی، فقط بدی می بینی» و بعد رو به ثروتمند کرد و گفت: «گوش کن ارباب! اکنون سالیان درازی است که از گوسفندانت مراقبت می کنم و هیچ وقت نگذاشته ام دست گرگی به گوسفندانت برسد. ولی تا به حال، نه من و نه چوپان، هیچ کدام حتی ذره ای گوشت نخورده ایم و غذایمان نان خشک کپک زده است. اما اگر خدای نکرده یکی از گوسفندانت اجلش برسد و بمیرد، دمار از روزگارمان در می آوری. این بدی نیست که در عوض خوبی می کنی؟»رنگ روی ثروتمند پرید و سر به زیر انداخت. مار به ثروتمند گفت: «حالا جوابت را گرفتی؟ آماده باش تا نیشت بزنم!» ثروتمند لرزید و گفت: «نه مار عزیز! صبر کن! سگ که نمی تواند جواب درستی بدهد بگذار از کس دیگری بپرسم.» مار قبول کرد و با هم پیش گوسفندان و بزها رفتند و پرسیدند: «درست است که می گویند پاداش خوبی بدی است؟» گوسفندها و بزها جواب دادند: «بله، درست است. ما هر سال چند بره به ارباب می دهیم و تعداد گوسفندهایش را زیاد می کنیم ولی او هیچ فکری به حال ما نمی کند. برای چرای ما، زمین سرسبز فراهم نمی کند و ما مجبوریم همیشه در این زمین خشک و بی آب و علف چرا کنیم.» مرد ثروتمند که یک بار دیگر جواب مخالف شنیده بود، گفت: «بیا از شترهایم هم بپرسیم.» مار قبول کرد و با هم پیش شترهای مرد رفتند و از شتر پیری پرسیدند. شتر پیر آهی کشید و جواب داد: «این شترهای جوان را می بینید؟ همه شان را من به دنیا آورده ام و برای ارباب بزرگ کرده ام ولی این ارباب بی رحم تا به حال هیچ خبری از حال من نگرفته است. زمستان های سرد، هیچ جای گرمی ندارم. دیگر دندانی هم برایم نمانده که غذایم را بجوم ولی ارباب توجهی به من نمی کند. پاداش خوبی من همین است.» ثروتمند خسیس که باز جواب تندی شنیده بود، پریشان شد و گفت: «بیا برای آخرین بار، از یک نفر دیگر هم بپرسیم. اگر این بار هم محکوم شدم، حاضرم که مرا بکشی.» و رفتند و از عروسش پرسیدند. عروس با اندوه جواب داد: «هر چند که خانواده ما بسیار ثروتمند است، ولی این مرد هیچ وقت نمی گذارد که غذای درست و حسابی بخوریم و لباس خوب بپوشیم. در حالی که ما شب و روز کارهای خانه اش را انجام می دهیم.» مرد ثروتمند از جواب عروسش هاج و واج ماند. مار گفت: «حالا دیگر به اندازه کافی پرسیده ایم. تو جواب خوبی را با بدی داده ای و حالا باید بدی ببینی.» مار به گردن مرد فشار آورد و حلقه اش را تنگ کرد. مرد ثروتمند در حالی که خفه می شد، گفت: «آه، حق با تو است. درست گفته اند که پاداش خوبی بدی است. علتش هم حسادت های من و امثال من است. ولی ای مار عزیز! تو به من رحم كن. قول می دهم از این به بعد حسود نباشم. خواهش می کنم رهایم کن.» مار گفت: «من از این حرف های بیخود زیاد شنیده ام.» و مرد ثروتمند را نیش زد و کشت. 1خیوه: خیره خوارزم شهری در آسیای میانه (ازبکستان) 2: ضرب المثل ترکمنی، (یخشی لیفه یا مانتیق)